" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه و التمثیل

شبی خفت آن گدایی در تنوری
شهی را دید می شد در سموری
زمستان بود و سرما بود بسیار
گدا با شاه گفت ای شاه هشیار
تو گرچه بی خبر بودی ز سرما
فرا سر آمد این شب نیز برما
عزیزا در بن این دیر گردان
صبوری و قناعت کن چو مردان
به مردی صبر کن بر جای بنشین
بسر می در مدو وز پای بنشین
حکیمی در مثل رمزی نمودست
که صبر اندر همه کاری ستودست
همه خذلان مردم از شتابست
خرد را این سخن چون آفتابست
شتاب از حرص دارد جان مردم
نگه کن حرص آدم بین و گندم
اگر نه حرص در دل راه دادی
کجا از جنت المائوی فتادی
ز آدم حرص میراث است ما را
درازا محنتا آشفته کارا