" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه و التمثیل

براهی بود چاهی بس خجسته
رسن را در دو سر در دلو بسته
چو از بالا تهی دلوی درآمد
زشیب او یکی پر بر سر آمد
مگر می شد یکی سر گشته روباه
درآن چاه اوفتاد از راه ناگاه
چو دید آن دلو شد در دلو تن زد
بدستان دست محکم در رسن زد
یکی گرگ کهن شد با سر چاه
درون چاه دید افتاده روباه
برو به گفت اگر مشتاق مایی
فرو آیم بگو یا تو برآیی
اگر از چه برون آیی ترا به
درین صحرا چو من گرگ آشنا به
جوابش داد آن روباه دل تنگ
که من لنگم تو به کایی برلنک
نشست آن گرگ در دلو روان زود
روان شد دلو چون تیر از کمان زود
همی چندان که می شد دلو در چاه
به بالا می بر آمد نیز روباه
میان راه چون در هم رسیدند
بره هم روی یک دیگر بدیدند
زفان بگشاد آن گرگ ستمکار
که ای روبه مرا تنها بمگذار
جوابش داد آن روباه قلاش
که تو می رو من اینک آمدم باش
چنان آن دلو او را زود می برد
که گفتی با صرصر دود می برد
همی تا گرگ را در چه خبر بود
نگه می کرد روبه بر زبر بود
چه درمان بود آن گرگ کهن را
که درمان نیست درد این سخن را
چو در چاه اوفتاد آن گرگ بد خوی
رهایی یافت روباه سخن گوی
تنت چاهیست جان دروی فتاده
زگرگ نفس از سر پی فتاده
بگو تا جان بحبل الله زند دست
تواند بوک زین چاه بالا رست
سگیست این نفس در گلخن بمانده
زبهر استخوان در تن بمانده
اگر با استخوان کیبویی تو
مباش ایمن سگی در پهلویی تو