مگر آن گربه در بریانی آویخت
ربود از سفره بریانی و بگریخت
یکی شد تا زپیشش ره بگیرد
مگر آن گربه را ناگه بگیرد
عزیزی آن بدید از دور ناگاه
که می زد گربه را آن مرد در راه
بدو گفت ای ز دل رفته قرارت
بیفتادست با این گربه کارت
تو آن سگ را زن ای سگ طبع ناساز
که بریانی ستاند گربه را باز
زهی خوش با سگی تازی نشسته
به پیش سگ بدمسازی نشسته
به پیش سگ بسوزن دادن آیند
چو سوزن داده شد تیغ آزمایند
بکار سگ بسی کردی تو شیری
هنوز این سگ نیاوردست سیری
تو سگ را بند کن روزی نهادست
که گردن بسته با سگ گشادست
فرو ماندی همی چون مبتلایی
که چون قوتی بدست آری زجایی
توبر رزاق ایمن باش آخر
صبوری ورز و ساکن باش آخر
زکافر می نگیرد رزق خود باز
کجا گیرد زمرد پر خرد باز