حکایت کرد ما را نیک خواهی
که در راه بیابان بود چاهی
از آن چه آب می جستم که ناگاه
فتاد انگشتری از دست در چاه
فرستادم یکی را زیر چه سار
که چندانی که بینی زیر چه بار
همه در دلو کن تا بر کشم من
بود کانگشتری بر سر، کشم من
کشیدم چند دلو بار از چاه
فراوان بار جستم بر سر راه
یکی سنگ سیه دیدم درآن خاک
چو گویی شکل او بس روشن و پاک
بر افکندم که تا سنگی گران هست
ز دستم بر زمین افتاد و بشکست
دو نیمه گشت و کرمی از میانش
برآمد سبز برگی در دهانش
زهی منعم که در پروردگاری
میان سنگ کرمی را بداری
به چاه لطف رزاقی او بین
عطا و نعمت باقی او بین