" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایه و التمثیل

من این نکته ز درویشی شنودم
که گفت اندر طواف کعبه بودم
یکی سرگشته بسرشته از نور
شده تیرش کمان و مشک کافور
مرا از هر چه باشد بیش یا کم
یکی مسواک بود از مال عالم
بدو گفتم که ای پیر کهن زاد
گرین مسواک می خواهی ترا باد
جوابم داد آن پیر سخن ساز
که من وایست را در چون کنم باز
که گر گردد در بایست بازم
نیاید تا ابد دیگر فرازم
فرو بستم من این در را به صد سال
کنون چون برگشایم آخر سال
تو نامرده نگردد حرص تو کم
که درد حرص را خاکست مرهم
نشیب حرص شیبی بی فرار ست
درازی امل کاری درازست
بکرم قز نگر کاندر جوانی
کند زیر کفن خود را نهانی
زحرص خویش و سرگردانی خویش
بسی چپ راست برگردد پس و پیش
چو از گشتن نماند در تنش زور
نهد خود را بدست خویش در گور
بهر چیزی که گرد آورد صد بار
بیک ره در میان گردد گرفتار
مرا آید ز بو تیمار خنده
لب دریا نشسته سر فکنده
فرو افکند سر در محنت خویش
نشسته تشنه و دریاش در پیش
همیشه با دلی تشنه دران غم
که گر آبی خورم دریا شود کم
درین معنی تو بو بیمار خویشی
کزین محنت ز بو تیمار بیشی
تو بو تیمار با آبی در آتش
بخور تو اینچ داری این زمان خوش
دمی خوش باش غوغا را که دیدست
بخور امروز فردا را که دیدست
ز دنیا رشته تاری را بمگذار
که شد از سوزنی عیسی گرفتار
سخاوت کن که سرهای بخیلان
نمی زیبد مگر در پای پیلان
چنان بندیست بر جانشان نهاده
که ابروشان نبیند کس گشاده
بخیلان را ز بخل خویش پیوست
نه دنیا و نه دین در هم زند دست
ز خر طبیعیست این کز چوب بسیار
جوی ندهی و جان بدهی زهی کار