شنودم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر به آسانی روان شد
چو آوردش به سوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشترای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سر خویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنک روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود بر گیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
ترا ای مور از ان دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست