" rel="stylesheet"/> "> ">

در نعت پیغمبر - قسمت اول

محمد مقتدای هر دو عالم
محمد مهتدای آل آدم
محمد آفتاب آفرینش
مه افلاک یعنی چشم بینش
چراغ معرفت شمع نبوت
سراج امت و منهاج ملت
سپهسالار میدان شریعت
سپهدار سپاه سرو سیرت
شهنشاه جهان و فخر لولاک
جهاندار مدار خاک و افلاک
امین انبیا برهان منهاج
شه بی خاتم و سلطان بی تاج
به شاهی چار طاقی بار بسته
ولی الفقر فخری کار بسته
هم از انا فتحنا آیت او
هم از نصرمن الله رایت او
لعمرک تاج فرق مشکبارش
الم نشرح طراز روزگارش
علی التحقیق تاج سروران اوست
علی الحق خواجه پیغمبران اوست
علی القطع افضل مطلق جز او نیست
علی الجمله امین حق جز او نیست
غرض از هفت قصر و هشت باغ اوست
چراغ چشم را چشم و چراغ اوست
دو عالم را مفاتیح الهدی بود
دو گیتی را مصابیح الدجی بود
زبانش ترجمان پادشاهی
دل او کاتب وحی الهی
زمین و آسمان در ملت اوست
دو عالم روزگار دولت اوست
امانت دار رب العالمین بود
که پیش از وحی در عالم امین بود
فلک شد مصعد نور از جمالش
زمین شد مهبط وحی از کمالش
چو غیرالله نبودش در ره شرع
ممکن شد بواد غیر ذی زرع
ز فکرش مشکلات خلق حل شد
که فکرش ناظر نقش ازل شد
از آن شد تا شود جانهای بی تاب
ز بحر شرع او هر لحظه سیراب
ز جمله انبیا ز آن بیش بود او
که از پس آمد و از پیش بود او
چو بگشاد اول آدم دیده از فرش
نوشته دید او را نام بر عرش
به پیش نام او بر خاک افتاد
ولی چون خاک او شد پاک افتاد
هنوزش بود وقت شیر و پستان
که طوفان ریخت بر آتش پرستان
بهر آتشکده زان صدر عالی
بدست و پای آتش مرد حالی
ز ابراهیم اگر آتش فرو مرد
بطفلی از همه عالم از او مرد
نمی بینی چو آتش گرم خیزی
که چون از موی او دارد گریزی
چنان نعلینش از دین سر برافراخت
که دیهیم از سر کسری در انداخت
خم گیسوش تاج قیصر افکند
بچین خاقان چین را در سر افکند
در اول چون گلیم آورد در سر
نزولش کرد روح القدس بر در
بدو گفتا که خیری بس عظیم است
هر آیینه درین زیر گلیم است
مگر مقدار خشتی بود خالی
نبوت را بحق یک جای عالی
پیمبر گفت آن جای گرامی
بمن پذرفت جاویدان تمامی
بلی از انبیا او بود مقصود
چو او آمد نبوت گشت مسدود
ندیدی آنکه اول لشکر آید
وز آن پس شاه عالی اندر آید
مثال انبیا همچون سپاهست
غرض از آمدن این پادشاهست
چو سلطان نبوت گشت موجود
نبوت ختم شد کو بود مقصود
چو دین او منور کرد عالم
شرایع نسخ شد والله اعلم
کجا ماند جهانی پر ستاره
چو شد خورشید روشن آشکاره
در آن ساعت که خود را گفت خشتی
تو گفتی گشت هر خشتی بهشتی
ز آدم قالب آن خشت زان بود
که آن یک خشت اساس دو جهان بود
چو در عالم کنار خشت چار است
کنار آن خشت را زان چار یار است
چو یار غار شد با او روانه
جهان پرنور شد زان دو یگانه
چو آمد در سرای ام معبد
بزی را دید شیرش خشک و مفرد
به جانش گشت آن جدی خریدار
که دید او آفتاب آمد پدیدار
چو خواجه دست بر پستان نهادش
ز پستان شیر چو باران گشادش
سپیدی یافت دست خواجه زان شیر
ید بیضا پدید آمد ز تقدیر
زهی بالغ رسول شیر خواره
که طفلست آدم او را آشکاره
در آن هجرت چو شد با یار در غار
در آمد عنکبوت نام بردار
بر آن در پرده جولاهکی ساخت
فرت می رشت و پودی می درانداخت
چو شد آن پرده جولاهکی راست
مخالف آمد و در پرده ره خواست
به پیش عنکبوت آمد سرافراز
کز این دو عاشق دین پرده کن باز
چرا تو پرده عشاق سازی
برآر از پرده بسته دو بازی
دو بازی می کنم زین پرده درخواست
بگو این قول را در پرده راست
زفکرش عنکبوت آنجا خبر داشت
زبان حال در انکار برداشت
که اندر پرده جولاهه هرگز
نه جم افتد نه افریدون مجاهز
نداری یکسر مو عقل گوئی
که در دام مگس سیمرغ جوئی
قدید یک مگس باشد تمامم
چنان شهباز کی افتد بدامم
طلسمی کز لعاب عنکبوتست
چه جای فرد حی لایموتست
اگر این سر که گفتم نی چنانست
سرم چون عنکبوتی در میانست
اگر خصمیش در هفتم زمین است
سپهر هفتمینش در کمین است
برای خصم کشتن بی دریغش
بدیده می زند خورشید تیغش
نه بی مهرش فلک هرگز قدم زد
نه بی شوقش ملک یکروز دم زد
نکرده کار بی انشای او دین
ندیده چشم در ابروی او چین
رضا بود او همه بی هیچ خشمی
ندید از ابرویش چین هیچ چشمی
در اول چین همه زابروی او شد
ولیکن جمله با گیسوی او شد
چو چین گیسوی او بیشمارست
زچین گر علم جوئی عین کارست
چو جعد زلف او شد حلقه حلقه
از او برخاست هفتاد و دو فرقه
چو پیچ و شست او افتاد ظاهر
از آن شصتست این هفتاد ظاهر
همی هر قوم دندان تیز کردند
وز آن هر حلقه دست آویز کردند
به نتوان داشت زانجا جاودان دست
که دائم عروة الوثقاست آن شست
کسی در حضرت عزت مؤید
بسر نامد ز خود الا محمد
چو کلی آمدست از خود بسر او
همه نفسی زنند آنجا مگر او
محمد آفتاب سرمدی بود
که روح الله صبح احمدی بود
چو روح الله مبشر شد بمختار
به یک دم بی پدر آمد پدیدار
بلی چون خلق را مژده رسان بود
مبشر بود مستعجل از آن بود
چو بود اول ز حق مژده رسانش
بود هم نیز در آخر زمانش
نخواهد بود ازین عود مجرد
بجز احمد غرض والعود احمد
چو قلب پاک او قلب سپه بود
میان قلب جانش پادشه بود
گه از ششصد هزاران پرجبریل
جناح قلب او در وقت تنزیل
گه از قدسی جهانی برگزیده
دو سوی قلب او صف بر کشیده
زصبرش جنه و از صدق شمشیر
ظلال رمحش آورده فلک زیر
کمان قاب قوسینش بکف در
ز تیر اذر میت او گشته صفدر
نبی السیف با تاج لعمرک
براق آورده در زیر از تبرک
چه گر سلطان دارالملک جانست
جهادش حرفتش این جمله زانست
چو خود را در نبوت بنده می خواست
ز حق دو دیده گرینده می خواست
چو فرزند دو کشته گفت خود را
یقین شد زین سخن جان و خرد را
که او در نیستی جست از خدا عز
نشد یک دم بچیزی بند هرگز
چو در هستی نماندش هیچ امید
ز ما زاغش سجل بستند جاوید
چو در جوش آمدی از شوق جانش
برفتی گاه گاهی بر زبانش
که ای کاش ایزد دانای دادار
نیاوردی محمد را پدیدار
از آن گفت این که جبار جهانش
چراغی خواند روشن جاودانش
اگر چه شمع را روشن چراغست
ولی بی انگبین در درد و داغست
در اول شمع غرق انگبین بود
ز وحدت بی خیال آن و این بود
در آخر چون از آنجا دور افتاد
ز وصل انگبین مهجور افتاد
نفس می زد که با شمعم چه کارست
موحد بوده با جمعم چه کارست
چه بودی گر ندادی شمع دستم
که تا با انگبین بودی نشستم
چو شمع افتاده دور از دلفروزم
چراغم خواند حق تا چند سوزم
اگر با انگبین میبودمی من
ز چندین سوختن بر سودمی من
زبر هنگی به ریگی بر نشستن
ز گرسنگی شکم را سنگ بستن
کمال فقر او را این دلیل است
که فقرالحق مقامی بس جلیل است
اگر او را به موئی میل بودی
فقیران را کجا سر خیل بودی
از آن در فقر بودش آرمیدن
کادب نبود نثار خویش چیدن
نه مال و ملک نه رخت و بنه خواست
که روزی سیر و روزی گرسنه خاست
چه گر این قصر نه حجره زنا بود
برای او برآوردند از دود
بسی بودی که ماهی در کشیدی
ز نه حجره کسی دودی ندیدی
از آن نه حجره ظاهر شد ز دودش
که این نه حجره را دودی نبودش
چو از معراج باز آمد بصد عز
نیامد روی او تاریک هرگز
نجوم او چنین گفتند کانگاه
که بنشستی میان جمع چون ماه
چگونه مرغ نورانی سر شمع
فرو گیرد چنین نوری سر جمع
همه اصحاب او در قربت او
ز خود فانی شده از هیبت او
بلی جائی که دریا پیش باشد
دل قطره کجا با خویش باشد
ز بس هیبت که بودی در حضورش
خلاف افتاد از این در جمع نورش
که آن ابروی آن صدر دو عالم
گشاده بود یا پیوسته با هم
نبیند ابروی او خلق کونین
که نتوان دید آسان قاب قوسین
زمین چون سفره ای در هم کشیده
نهادندش همه در پیش دیده
که تا اسرار عالم شد عیانش
وقوف افتاد بر هر دو جهانش
چو کشف افتادش اسرار الهی
ز دیده گفت آنی تو که خواهی
چو او از دیده اسرار می دید
بهشت و دوزخ از دیوار می دید
بهشت و دوزخند متواری او
تو دانی کیست پس دیواری او
پس دیوار بر عقبی گزیدند
که تا خورشید روی او بدیدند
ز عقبی هر دو زان آواره گشتند
که مشتاق چنان نظاره گشتند
چو یاران را قریب العهد حق یافت
بسر پیشش باستقبال بشتافت
بسوی حق برهنه سر از آن شد
که پیش حق به ره بی سرتوان شد
ندارد زهره شیطان سیه کار
که آید در لباس او پدیدار
اگر چه قوت را قرص جوین یافت
چو گندم قرص مه را سینه بشکافت
چو قوت جان ز خوان فقر بودش
اگرچه فقر بودش فخر بودش
چو نور فقر او تابنده گشتی
سلیمان آمدی تابنده گشتی
گهی خانه ز خاک ره برفتی
گهی بر خاک ره فارغ بخفتی
گهی با عایشه هم بر دویدی
گهی خشت و گل مسجد کشیدی
گهی نعلین دوزی کار بودش
گهی با طفلکان اسرار بودش
گهی رفتی بتشییع جنازه
گهی کردی عیادت نیز تازه
گه اشتر را علف بسیار کردی
گهی دستاس با دستار کردی
گه از جمع او قدح بر کف نهادی
بجای سید القوم ایستادی
گه اشتر ساختی از حلم خود را
نشاط آن دو طفل پر خرد را
چو آمد بر زمین آن صدر عالی
بطفلی در سجود افتاد حالی
بریده ناف بیرون شد ز پرده
ز مادر نیز آمد ختنه کرده
اگر با او جهانی خلق بودی
بیک سر گردن او مهتر نمودی
کسی از وی حدث هرگز ندیدی
چو عنبر گاو خاکش در کشیدی
بدید از پیش وهم چندان زپس نیز
بر او ننشست هرگز یک مگس نیز
چو او را سایه بر افلاک افتاد
کجا زو سایه ای بر خاک افتاد
چو یک سایه نشینش عرش بودی
چگونه سایه زو بر فرش بودی
شبی آهنگ عرش و آسمان کرد
عزیمت برتر از هر دو جهان کرد
براق از اشتیاقش بود خسته
ز دیری گه به طوبی باز بسته
ببوی مصطفی بنهاد رگ راست
خرش رفت و رسن برد و بتک خاست
در آمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه در خاکی قدم در نه بافلاک
چو هستی از شرف الحق شه عرش
بصدر شرفه عرش آی از فرش
چو ذاتت رحمت هر دو جهانست
دو عالم را برحمت میزبانست
چو مهمان داشتی یک چند بر خاک
رسید آن دور این ساعت بافلاک
ممالک را ز فقرت کیمیا ساز
ملایک را ز خاکت توتیا ساز