" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت

زنی افتاد در مکه بلایه
که از فسق و فسادش بود مایه
برای فسق اگر یک تن نشستی
دوم کس در برش آن زن نشستی
خوش الحان بود و چست و نغز گفتار
نبودش یک نفس جز مطربی کار
چو پیغمبر بیامد با مدینه
بمهر دل بدل شد جنگ و کینه
همه کار مسلمانی قوی شد
ز نسخ کفر ایمان مستوی شد
چو در مکه نماند از مفسدان کس
پراکنده شدند از پیش و ز پس
شد آن زن در مدینه سخت درویش
بنزدیک پیمبر رفت دلریش
پیمبر گفت هان چون آمدی چون
بگو تا هاجری یا تاجر اکنون
بدینجا بهر ایمان آمدی تو
و یا تاجر شدی زان آمدی تو
زن آنگه گفت آن صدر جهانرا
که نی این را سفر کردم نه آنرا
ولی اینجا برای آن رسیدم
که وصف جودت از خلقی شنیدم
بر امید عطای تو رهی دور
زپس کردم من مسکین مهجور
پیمبر گفت مکه پر جوان است
از ایشان خواه در خورد تو آنست
زن آنگه گفت از پیکار و جنگت
ز بیم خنجر و بیم خدنگت
زصیت قوت و اندازه تو
ز فضل معجز و آوازه تو
سواران عرب را سست شد پای
کسی را سوی مطرب چون بود رای
پیمبر را خوش آمد آن سخنها
ردای خود بدو بخشید تنها
بیاران گفت هر که امروز یارید
بدو بخشید چیزی زانچه دارید
ز صد نوعش عطا دادند یاران
شد آنزن از گروه سیم داران
زنی را یا رسول الله که دور است
میان شرک در فسق و فجور است
چو بستاید ترا حرفی دو یک بار
ز جودت می بیابد مال بسیار
نمی گردانیش نومید از خویش
نمی ماند ز انعام تو درویش
تو می دانی که در وصف تو «عطار»
بسی گردید بر سر همچو پرگار
اگر خاک سر کوی تو دریافت
از آن هر ذره خورشید دگر یافت
چو خاک کوی تو وصفت بجان کرد
قبولش کن بدان گر می توان کرد
مگردان ناامید ای ناگزیرش
ز پای افتاده ای را دست گیرش
چو آن زن را رسید از تو ردائی
رسد از تو بمن آخر نوائی
تو داری در دو گیتی پادشاهی
توانی داد تشریف الهی
بتشریفی مشرف کن تنش را
که نبود زان خبر پیراهنش را
بتوحیدی دلش گردان مزین
که نتوان کرد در جسمی معین
ندارم زین غرض جز بی نشانی
چه گویم چون تو دانی و توانی
غلامی بر دل خویشم از آنست
که دل دائم غلام تو بجانست
ندارم در رهت آن استطاعت
که گویم این گدا را کن شفاعت
پیاده گر یکی مسکین محتاج
شود بی استطاعت در ره حاج
چو بیند مضطرب صاحب نصابش
کجا محروم گرداند ز آبش
چو تو صاحب نصاب دو جهانی
سزد گر بر لبم آبی چکانی
در این تف و تموزم سینه پرتاب
جگر تازه کنی از شربت آب
و گر در خورد آب تو نیم هم
فرا آبم مده والله اعلم