" rel="stylesheet"/> "> ">

آغاز

پسر گفتش گر این شهوت نباشد
میان شوی و زن خلوت نباشد
نباشد خلق عالم را دوامی
نماند در همه گیتی نظامی
اگر این حکمت و ترکیب نبود
بساط ملک را ترتیب نبود
بلی باید هزار و یک تن آراست
که تا یک لقمه گردد در دهن راست
بحکمت کارفرمایان این راه
ز ماهی کار می رانند تا ماه
زمین از کف فلک کرد او ز دودی
که گر چیزی نبایستی نبودی
اگر شهوت نبودی در میانه
نه من بودی و نه تو در زمانه
تو شهوت می براندازی ز مردان
دلم را سر این معلوم گردان

جواب پدر

پدر گفتش تو زنهار این میندیش
که بر گیرم خیال شهوت از پیش
ولی چون تو ز عالم این گزیدی
که هم این گفتی و هم این شنیدی
بدان مانست کز صد عالم اسرار
نه ای تو جز ز یک شهوت خبردار
منت زان این سخن گفتم بخلوت
که تا بیرون نهی گامی ز شهوت
چو با عیسی توان همراز بودن
که خواهد باخری انباز بودن؟
چرا باخر شریک آئی بشهوت
چو با عیسی توان بودن بخلوت
چو یک دم بیش نیست این شهوت آخر
از آن به جاودانی خلوت آخر
چو دائم می کند باقیت دعوت
ز فانی در گذر یعنی ز شهوت
ز شهوت نیست خلوت هیچ مطلوب
کسی کین سر نداند هست معیوب
و لیکن چون رسد شهوت بغایت
ز شهوت عشق زاید بی نهایت
ولی چون عشق گردد سخت بسیار
محبت از میان آید پدیدار
محبت چون بحد خود رسد نیز
شود جان تو در محبوب ناچیز
ز شهوت در گذر چون نیست مطلوب
که اصل جمله محبوبست محبوب
اگر کشته شوی در راه او زار
بسی زان به که در شهوت گرفتار