یکی علوی یکی عالم یکی حیز
بسوی روم می بردند هر چیز
گرفتند آن سه تن را کافران راه
بخواری پیش بت بردند ناگاه
بدان هر سه چنین گفتند کفار
که بت را سجده باید کرد ناچار
و گر نه هر سه تن را خون بریزیم
امان ندهیم بل کاکنون بریزیم
بدان کفار گفتند آن سه استاد
که ما را یک شبی باید امان داد
که باید یک شبی اندیشه کردن
که شاید بت پرستی پیشه کردن
امان دادند آن شب آن سه تن را
که تا بینند هر یک خویشتن را
زبان بگشاد علوی گفت ناچار
به پیش بت بباید مست زنار
که از جدم تمام است استطاعت
کند در حق من فردا شفاعت
زبان بگشاد عالم گفت من نیز
نیارم گفت ترک جان و تن نیز
که گر بت را نهم سر بر زمین من
بر انگیزم شفیع از علم دین من
مخنث گفت من گمراه ماندم
که بی عون و شفاعت خواه ماندم
شما را چو شفیعست و مرا نیست
ز من این سجده کردن پس روا نیست
چو شمعی گر برندم سر چه باک است
نیارم سجده بت کان هلاک است
نیارم سر به پیش بت فرو خاک
ورم خود سر ز تن برند بی باک
چو جان آن هر دو را در خورد آمد
چنین جائی مخنث مرد آمد
عجب کارا که وقت آزمایش
مخنث راست در مردی ستایش
چو قارونان در این ره عور آیند
هژبران در پناه مور آیند
ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه
نه ای آخر ز موری کم در این راه