چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا با شدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بیحاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنهکارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنجا سرم بر پای ایشان
که من در خورد ایشانم همیشه
که در معنی چو ایشانم به پیشه
میان آن گنهکارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی یابد بغایت
کشد در خویش آب بی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید