" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت ابراهیم ادهم و درویش

مگر یک روز ابراهیم ادهم
بپرسید از یکی درویش پر غم
که بودی با زن و فرزند هرگز
چنین گفتا که نی گفتا زهی عز
بدو درویش گفت ای مرد مردان
چرا گوئی مرا آگاه گردان
چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد
هر آن درویش درمانده که زن کرد
به کشتی در نشست او بی خور و خواب
و گر فرزندش آمد گشت غرقاب
دل از فرزند چون در بندت افتاد
که شیرین دشمنی فرزندت افتاد
اگر چه در ادب صاحبقرانی
چو فرزندت پدید آید نه آنی
اگر چه زاهدی باشی گرامی
چو فرزند آیدت رندی تمامی