" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت گربه شیخ گورگانی

جهان صدق شیخ گورگانی
که قطب وقت خود بد در معانی
یکی گربه بدی در خانقاهش
که دیدی شیخ روزی چند راهش
مگر در دست و در پای از ادیمش
غلافی کرده بودندی مقیمش
که تا چون می رود هر لحظه از جای
نه دست او شود آلوده نه پای
زمانی در کنار شیخ رفتی
زمانی بر سر سجاده خفتی
چو بودی ساعتی در دادی آواز
که تا خادم بر او آمدی باز
بدست خود ببستی دستوانش
وز آنجا آنگهی کردی روانش
بمطبخ بود مائواگه گرفته
نبودی گوشتی از وی نهفته
نبردی هیچ چیز از پخته و خام
مگر چیزی که دادندش بهنگام
امین خانقاه و سفره بودی
ندیدی کس که چیزی در ربودی
مگر یک روز در مطبخ شبانگاه
ز تابه گوشتی بربود ناگاه
بآخر خادم او را چون طلب کرد
بسی گوشش بمالید و ادب کرد
نیامد گربه پیش شیخ دیگر
نشست از خشم در کنجی مجاور
طلب کردش ز خادم شیخ آنگاه
بگفتش خادم آنچ افتاد در راه
بخواند آن گربه را شیخ وفادار
بدو گفتا چرا کردی چنین کار
مگر آن گربه بد آبستن آنگاه
برفت آورد سه بچه بسه راه
به پیش شیخشان بنهاد بر خاک
درختی دید آنجا رفت غمناک
ز خشم خادم آنجا تند بنشست
نظر بگشاد و لب از بانگ در بست
چو شیخ آن دید از خادم بر آشفت
تعجب کرد و قوم خویش را گفت
که گربه بی شکی معذور بودست
ز خورد خویشتن بس دور بودست
از او این کار نه ترک ادب بود
ولی از احتیاجش این طلب بود
کسی را در ضرورت گر مقامست
شود حالی مباحش گر حرامست
برای بچه کم از عنکبوتی
برآرد از دهان شیر قوتی
ز گربه آنچه کرد او نه غریب است
که پیوند بچه کاری عجیب است
ترا تا بچه ای ظاهر نگردد
غم یک بچه در خاطر نگردد
بخادم گفت شیخ کار دیده
که هست این بی زبان تیمار دیده
ز خشم تو با ستادست بر شاخ
باستغفار گردد با تو گستاخ
همی خادم ز سر دستار بنهاد
به پیش گربه باستعفار استاد
نه استغفار او را هیچ اثر بود
نه در وی گربه را روی نظر بود
بآخر شیخ شد حرفی بر او خواند
شفاعت کرد وز شاخش فرو خواند
فرود آمد ز بالا گربه ناگاه
به پای شیخ می غلطید در راه
خروشی از میان جمع برخاست
ز هر دل آتشی چون شمع برخاست
همه آن گربه را همرنگ گشتند
بشکر آن شکر هم تنگ گشتند
اگر صد عالمت پیوند باشد
نه چون پیوند یک فرزند باشد
کسی کو فارغ از فرزند آمد
خدای پاک بی مانند آمد