" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت دیگر از روز محشر

چنین نقلست در اخبار کان روز
که برخیزد قیامت وان همه سوز
جوانی در میان آید مزین
بگرد او هزاران مقرعه زن
ز هر سو راه می خواهند آنگاه
جهانی می دهند از بهر او راه
بخازن پس خطاب آید ز جبار
که او را در فلان قصری فرود آر
در آن قصرش فرود آرند دلشاد
همه حوران ز شوق او بفریاد
دریچه باشد آن قصر نکو را
هزاران بیش از هر سوی او را
بهر در کان جوان می بنگرد راست
خدای خویش را بیند که آنجا است
هزاران در گشاید هر زمانی
ز هر در ظاهرش گردد جهانی
ولی در هر جهان از مرد و زن او
نبیند جز خدای خویشتن او
همه عالم تمنای وصالست
ولیک آن جمله سودای محالست
نه هر کس را رسد بوئی از آنجا
نه هر چوگان برد گوئی از آنجا
دلی باید ز حق گریان و بریان
زبانی از رهش پرسان و ترسان
تو را گر تا توئی آنست پیشه
که می ترسی و می پرسی همیشه
نهادت جمله این اندیشه گیرد
همه شهر دلت این پیشه گیرد
که تا یک لحظه بوی آن توان برد
ولیکن از مشام جان توان برد
ترا عمر حقیقی آن زمانست
که جانت در حضور دلستانست
و گر عمر تو بیرون از حسابست
به هر دم در حسابت صد حجابست