" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت سرتاپک هندی

بهندستان یکی را کودکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
ز هر علمی بی تحصیل بودش
از آن بر هر کسی تفضیل بودش
اگر چه بود در هر علم سرکش
ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
در آنجا وصف شاه جنیان بود
ز حسن دخترش آنجا نشان بود
بیک ره فتنه آن دلستان شد
که آسان بر پری عاشق توان شد
حکیمی بود در شهری دگر دور
که در تنجیم و در طب بود مشهور
ندادی در سرا کس را رهی باز
نبودی هرگزش در خانه دمساز
از آن تنها نشستی تا دگر کس
نداند علم او او داند و بس
پدر را گفت آن کودک که یک روز
مرا بر پیش آن پیر دل افروز
که می گویند میاید بر او
شه پریان وانگه دختر او
دلم را آرزوی دیدن اوست
بود کانجا ببینم چهره دوست
که تا گردم ز هر علمی خبردار
نمیرم همچو دنیا دار مردار
پدر گفت او نه زن دارد نه فرزند
بدو هستند خلقی آرزومند
که او ره باز می ندهد کسی را
چو تو بود آرزوی او بسی را
که می ترسد که گریابد کسی راه
ز علم و حکمت او گردد آگاه
پسر گفتا تو آنجا بر نهانم
که من خود حیلت این کاردانم
پدر شد با پسر القصه همراه
پسر کردش ز مکر خویش آگاه
که پیش آن حکیم هندوان شو
ز دل کینه برون کن مهربان شو
بدو گو کودکی دارم کر و لال
ندارم نعمتی هستم مقل حال
برای آخرت بپذیرش از من
چنین بار گران بر گیرش از من
که تا در خدمت تو روزگاری
کند چو نان که فرمائیش کاری
گهت آتش کند گه آورد آب
بیندازد بحرمت جامه خواب
اگر بیرون شوی در بسته دارد
سر صد خدمتت پیوسته دارد
بغایت زیر کست اما کر و لال
مگردان ناامیدم در همه حال
چنین کس گر کسی برهان نماید
وجودش با عدم یکسان نماید
پدر پیش حکیم آمد بسی گفت
که تا آخر حکیمش در پذیرفت
حکیمش امتحانی کرد در حال
که بشناسد که تا هست او کر و لال
مگر داروی بیهوشی بدو داد
چو کودک خورد حالی تن فرو داد
طبیبی را بدر بیرون شد استاد
بجست از جای آن کودک باستاد
بدانست او که آن هست امتحانش
که مست خواب خواهد کرد جانش
بگرد خانه همچون باد می گشت
بکار خویشتن استاد می گشت
از آن می گشت و زان بود آن شتابش
کز آن دارو نگیرد بو که خوابش
چو آمد اوستاد و کرد در باز
هم آنجا خواب کرد آن کودک آغاز
میان خواب بانگ خفته می کرد
نه خود را مست و نی آشفته می کرد
چو استاد آمد و بنشست بر جای
فرو بردش درفشی سخت در پای
بجست از جای کودک پس بیفتاد
بزاری کرد همچون گنگ فریاد
چو بیرون آمدی بانگ از دهانش
نشان دادی ز گنگی زبانش
میان بانگ از او پرسید استاد
ولی ناگاه کای کودک چه افتاد
نداد البته آن کودک جوابش
برفت از زیرکی کاری صوابش
چو کرد آن امتحان استاد محتال
یقینش شد که هم کرست و هم لال
چه گویم روز و شب ده سال پیوست
در آن خانه بدین تدبیر بنشست
اگر بیرون شدی از خانه استاد
کتابش می گرفتی سربسر یاد
و گر استاد اندر خانه بودی
بسی گفتی ز هر علم او شنودی
گرفتی یاد کودک آن سخنها
نوشتی چون شدی در خانه تنها
بهر علمی چنان استاد شد او
که از استاد خود آزاد شد او
یکی صندوق بودی قفل کرده
که استادش نهفتی زیر پرده
نه مهرش بر گرفتی نه گشادی
نه چشم کس بر آنجا اوفتادی
بدل می گفت آن کودک که پیداست
که آن چیزی که من می جویم آنجاست
ولی زهره نبودش در گشادن
که داد صبر می بایست دادن
مگر شد شاهزاده شهر رنجور
کسی آمد بر استاد مشهور
که چیزی در سر آن شاهزادست
کز آن شهزاده در پا اوفتادست
چو حیوانی بجنبد گاهگاهی
بعلم آن کسی را نیست راهی
اگر دریابدش استاد پیروز
و گرنه زار خواهد مرد امروز
از آن علت نبود آن کودک آگاه
چو استادش روانه گشت در راه
روان شد کودک و چادر برافکند
که تا خود را در آن منظر درافکند
چو رفت القصه پیش شاه استاد
ببالائی بلند آن کودک استاد
در آن پرده که شه بیرون سر داشت
ورم بود و در او یک جانور داشت
همه مویش بچید و پرده بشکافت
چو خرچنگی در او جنبنده ای یافت
فرو برده بدیگر پرده چنگال
یکی آلت حکیم آورد در حال
که تا او را بیندازد ز پرده
مگر گردد به آهن دور کرده
چو آهن بیشتر بردی فرا پیش
فرو می برد او چنگل بسر بیش
ز زخم چنگل او شاهزاده
فغان می کرد وز درد چکاده
ز بالا آن همه شاگرد می دید
چو آخر صبر او زان کار برسید
زبان بگشاد کای استاد عالم
بآهن می کنی این بند محکم
ولیکن گر رسد بر پشت داغش
همه چنگل برآید از دماغش
چو آگه شد ز سر کار استاد
ز غصه جان بدان عالم فرستاد
چو مرد استاد کودک را بخواندند
باعزازش بجای او نشاندند
بداغ آن جانور را دور انداخت
ز اخلاطی که باید مرهمی ساخت
چو بهتر گشت شاه از دردمندی
نهادش نام سرتاپک بهندی
بسی زر دادش و خلعت فرستاد
بدو بخشید جای و رخت استاد
بیامد کودک و بگشاد صندوق
در آنجا دید وصف روی معشوق
کتابی کان بود در علم تنجیم
همه بر خواند و شد استاد اقلیم
بآخر ز آرزوی آن دلفروز
نبودش صبر یکساعت شب و روز
کشید آخر خطی و در میانش
نشست و شد ز هر سو خط روانش
عزیمت خواند تا بعد از چهل روز
پدید آمد پریزاد دلفروز
بتی کز وصف او گوینده لال است
چگویم زانکه وصف او محالست
چو سرتاپک ز سر تا پای او دید
درون سینه خود جای او دید
تعجب کرد از آن و گفت آنگاه
چگونه در درونم یافتی راه
جوابش داد آن ماه دلفروز
که با تو بوده ام من زاولین روز
منم نفس تو تو جوینده خود را
چرا بینا نگردانی خرد را
اگر بینی همه عالم تو باشی
ز بیرون و درون همدم تو باشی
حکیمش گفت هست از نفس معلوم
که ما راست و سگست و خوک آن شوم
تو زیبای زمین و آسمانی
بدین خوبی به نفس کس نمانی
پری گفتش اگر اماره باشم
بتراز خوک و سگ صدباره باشم
ولی وقتی که گردم مطمئنه
مبادا هیچکس را این مظنه
ولی چون مطمئنه گشتم آن گاه
خطاب ارجعیم آید ز درگاه
کنون نفس توام من ای یگانه
اگر گردم پی شیطان روانه
مرا اماره خوانند اهل ایمان
مگر شیطان من گردد مسلمان
اگر شیطان مسلمان گردد اینجا
همه کاری بسامان گردد اینجا
چو چندان رنج برد آن مرد طالب
که تا شد جان او بر نفس غالب
کسی کو سر جان خواهد زدلخواه
بسا رنجا که او بیند در این راه
کنون تو ای پسر چیزی که جستی
همه در تست و تو در کار سستی
اگر در کار حق مردانه باشی
تو باشی جمله و همخانه باشی
توئی از خویشتن گم گشته ناگاه
که تو جوینده خویشی در این راه
توئی معشوق خود با خویشتن آی
مشو بیرون بصحرا با وطن آی
از آن حب الوطن ایمان پاکست
که معشوقت درون جان پاکست