مگر بودست جائی نانوائی
که بشنید او ز شبلی ماجرائی
بسی بشنیده بود آوازه او
ندیده بود روی تازه او
بسی در شوق او بنشسته بودی
که او را عاشقی پیوسته بودی
نبود او عاشقش از روی دیدن
ولیکن عاشقش بود از شنیدن
مگر یک روز شبلی گرمگاهی
درآمد گرم رو از دور راهی
بر آن نانوا شد تا خبر داشت
از آن دکان او یک گرده برداشت
کشید از دست او آن نانوا نان
که ندهم مر ترا ای بی نوا نان
ندادش نان و شبلی زوگذر کرد
کسی آن نانوا را زو خبر کرد
که او شبلی است گر تو سازگاری
چرا یک گرده از وی باز داری
دوید آن نانوا ره تا بیابان
از آن تشویر پشت دست خایان
بصد زاری بپای او در افتاد
بهر ساعت بدستی دیگر افتاد
بسی عذرش نمود و کرد اعزاز
که تا آنرا تدارک چون کند باز
چو در ره دید شبلی گفتش آنگاه
که گر خواهی که آن برخیزد از راه
برو فردا و دعوت ساز ما را
بیک ره مجمعی کن آشکارا
برفت آن نانوا القصه حالی
فرا آراست قصری سخت عالی
یکی دعوت بزیبائی چنان کرد
که صد دینار زر در خرج آن کرد
نه چندان کرد هر جنسی تکلف
که کس را می رسید آنجا تصرف
ز هر نوعی بسی کس را خبر کرد
که شبلی سوی ما خواهد گذر کرد
بآخر چون همه بر خوان نشستند
دعا چون گفت شبلی نان شکستند
عزیزی بود بس شوریده حالی
ز شبلی کرد آن ساعت سئوالی
که نه خوبی شناسم من نه زشتی
بگو تا دوزخی کیست و بهشتی
جوابی داد شبلی آن اخی را
که گر خواهی که بینی دوزخی را
نگه کن سوی صاحب دعوت ما
که دعوت ساخت بهر شهرت ما
نداد او گرده ای بهر خدا را
ولیکن داد صد دینار ما را
کشید از بهر شبلی صد غرامت
بحق یک گرده ندهد تا قیامت
اگر یک نان بدادی بی درشتی
نبودی دوزخی بودی بهشتی
کنون گر دوزخی خواهی نگه کن
همه آب و همه نانش سیه کن
اگر خواهی که باشی دوزخی تو
چنین کن تا شوی مرد سخی تو
خدا را کی پرستی تو باخلاص
که مرد سگ پرستی از ریا خاص
برای سگ توانی بود حاضر
برای حق نباشی اینت کافر