مسیح پاک کز عقبی علو داشت
بسی دیدار دنیا آرزو داشت
مگر می رفت روزی غرقه نور
بره در پیر زالی دید از دور
سپیدش گشته موی و پشت او خم
فتاده جمله دندانش از هم
دو چشمش ازرق و چون قیر رویش
نجاست می دمید از چار سویش
ببر در جامه ای صد رنگ بودش
دلی پر کین سری پر جنگ بودش
به صد رنگی نگارین کرده یک دست
دگر دستش بخون آلوده پیوست
بهر موئیش منقار عقابی
فرو هشته بروی خود نقابی
چو عیسی دید او را گفت ای زال
بگو تا کیستی تو زشت و محتال
چنین گفتش که چون بس راستی تو
منم آن آرزو کان خواستی تو
مسیحش گفت تو دنیای دونی
منم گفتا چنین باری تو چونی
مسیحش گفت چون در پرده ای تو
چرا این جامه رنگین کرده ای تو
چنین گفت او که در پرده از آنم
که تا هرگز نبیند کس عیانم
که گر رویم بدین زشتی به بینند
کجا یک لحظه پیش من نشینند؟
از آن این جامه رنگین کرده ام من
که گمره عالمی زین کرده ام من
مرا چون جامه رنگارنگ بینند
همه ناکام مهر من گزینند
مسیحش گفت ای زندان خواری
چرا یک دست خون آلوده داری
چنین گفت او که ای صدر یگانه
ز بس شوهر که کشتم در زمانه
مسیحش گفت هان ای زال سرمست
نگار از بهر چه کردی دگر دست
چنین گفت او که چون شوهر فریبم
بسی باید نگار از بهر زیبم
مسیحش گفت چون کشتی جهانی
بر ایشان رحمتت نامد زمانی
چنین گفت او که من رحمت چه دانم
من این دانم که خون جمله رانم
مسیحش گفت چندین ای پریشان
که بفریبی کنی شفقت بر ایشان
چنین گفت او که من شفقت شنودم
ولی بر هیچ کس مشفق نبودم
منم در گرد عالم هر زمانی
که می افتد بدام من جهانی
همه کس را گلو گیر آمدم من
مرید خویش را پیر آمدم من
از او عیسی عجب ماند و چنین گفت
که من بیزار گشتم از چنین جفت
ببین این احمقان بیخبر را
که می خواهند زال در بدر را
نمی گیرند عبرت زین بلایه
نمی سازند از تسلیم مایه
دریغا خلق این معنی ندیدند
که دین از دست شد دنیا ندیدند
چو حرفی چند گفت آن پاک معصوم
بگردانید روی از دنیی شوم
چو مرداری است این دنیای غدار
تو چون سگ گشته ای مشغول مردار
چو در بند سگ و مردار باشی
پس از هر دو بتر صد بار باشی
گر این سگ می نگردد سیر مردار
تو زین سگ می نگردی سیر یک بار
اگر بندش کنی زو رسته باشی
و گرنه روز و شب زو خسته باشی