" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت دیوانه مصری

بشهر مصر در شوریده ای بود
که در عین الیقینش دیده ای بود
چنین گفت او که هر شوریده راه
که میرد از غم معشوق ناگاه
عجب نبود عجب اینست کان سوز
گذارد عاشقی را زنده یک روز
اگر عاشق بماند زنده روزی
بود چون شمع در اشکی و سوزی
نگیرد کار عاشق روشنائی
مگر چون شمع سوزد در جدائی
چو سوز عاشق از صد شمع بیش است
چو شمعی روشنی از سوز خویش است
اگر معشوق یابد عاشق زار
در آن دم گم شود کآید پدیدار
کرا صرافی آن نقد باشد
که وجدش در حقیقت و قد باشد