" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت فخرالدین گرگانی و غلام

بگرگان پادشاهی پیش بین بود
که نیکو طبع بود و پاک دین بود
چو بودش لطف طبع و جاه و حرمت
در آمد فخر گرگانی بخدمت
زبان در مدحت او گوش می داشت
که آن شه نیز بس نیکوش می داشت
غلامی داشت آن شاه زمانه
چو یوسف در نکوروئی یگانه
دو زلفش چون دو ماهی بود مشکین
چه می گویم دو هندو بود در چین
رخش چون ماه بود و زلف ماهی
ز ماهی تا بماهش پادشاهی
اگر ابروی او چشمی بدیدی
از ابروی کژش چشمی رسیدی
دو نرگس از مژه همخوابه خار
دو لب هم شیوه یک دانه نار
لب شیرین او چندان شکر بود
که نی پیش لبش بسته کمر داشت
دهانش از چشم سوزن تنگتر داشت
از آن چشم از دهانش بیخبر بود
مگر یک روز آن شاه سرافراز
سپه را خواند و جشنی کرد آغاز
نشسته بود شادان فخر آن روز
در آمد آن غلام عالم افروز
بخوبی رهزن هر جا که جانی
بشیرینی شکر ریز جهانی
هزاران دل بمژگان در ربوده
بهر یک موی صد جان در ربوده
کمند زلف بر خاک او فکنده
بلب شوری در افلاک او فکنده
چو دیدش فخر رو تن را فرو داد
همه جانش برفت و دل بدو داد
ولی زهره نبود از بیم شاهش
که در چشم آورد روی چو ماهش
برفته هوش از او و هوش می داشت
بمردی چشم خود را گوش می داشت
بجای آورد حالی شاه آن راز
ولی پرده نکرد از روی آن باز
چو اهل جشن مست باده گشتند
از آن مستی ز پای افتاده گشتند
در آن مجلس ز می وز عشق دلدار
بفخر اندر دو مستی شد پدیدار
چنان جانش ز آتش موج زن شد
که چون آتش همه جان سوختن شد
میان سوز در شوریده جمعی
نگه می داشت خود را همچو شمعی
چو شه آن فخر گرگان را چنان دید
دلش با عشق و آتش در میان دید
غلام خود بدو بخشید در حال
سخنور گشت از شادی آن لال
ز سوز عشق و شرم شاه عالی
بگردید ای عجب صد رنگ حالی
شهش گفتا چه افتادت که مردی
غلام تست دستش گیر و بردی
غلام و فخر هر دو شادمانه
شدند از مجلس خسرو روانه
اگرچه مست بودی فخر و بیخویش
بکار آورد عقل حکمت اندیش
بزرگانی که پیش شاه بودند
همه از نیک و بد آگاه بودند
بدیشان گفت امشب شاه مستست
ز می نیز این غلام افتاده پستست
گر امشب این غلامم از بر شاه
برم با خانه خود تا سحرگاه
چو گردد روز دیگر شاه هشیار
مگر باشد پشیمانیش از این کار
و گر کرده بود از دل فراموش
دگر از غیرت آید خونش در جوش
غلامش گر بر من بوده باشد
اگر گویم بسی بیهوده باشد
بتهمت خون بریزد بی گناهم
به پیش سگ بیاندازد براهم
مرا گوید ندانستی تو جاهل
که نبود مست را گفتار عاقل
چرا یک شب نکردی صبر تا روز
که تا هشیار گردد شاه پیروز
کنون او را نخواهم برد با خویش
که وی مستست نیک و بد بیاندیش
همه گفتند رای تو صوابست
که امشب پیش شاهش جای خوابست
بزیر تخت آن شاه معظم
یکی سردابه بود از سنگ محکم
در آن سردابه تختی بود زیبا
بر او نه دست جامه جمله دیبا
غلام مست را در پیش آن جمع
بخوابانید آنجا با دو سه شمع
باعزازش سه شمع آنجا برافروخت
برون آمد ولی چون شمع می سوخت
در سردابه را آن فخر گرگان
ببست القصه در پیش بزرگان
کلید آنگه بدیشان داد و تا روز
بر آن در خفت در عشق دل افروز
به می چون شاه دیگر روز بنشست
در آمد فخر و خدمت را کمر بست
بزرگان در سخن لب بر گشادند
کلید آنگاه پیش شه نهادند
ز کار فخر گفتندش که چون کرد
که الحق احتیاط از حد برون کرد
بمستی شاه چون داد آن غلامش
نگه می داشت حق احترامش
بشب موقوف کردش پیش ده کس
که تا شاهش چه فرماید از این پس
شهش گفت این ادب از وی تمامم
از آن اوست خاصه این غلامم
بغایت فخر شد زین شادمانه
دلش می زد از آن شادی زبانه
بآخر چون در سردابه بگشاد
ز هر چشمی بسی خونابه بگشاد
که دید آن ماهرخ را زشت گشته
ز سر تا پای او انگشت گشته
مگر در جسته بود از شمع آتش
فتاده در لحاف آن پریوش
بیک ره سوخته زارش سراپای
نه جامه مانده و نه تخت بر جای
ز مستی شراب و مستی خواب
شده در آتش سوزنده غرقاب
چو روی دلستانش آنچنان دید
جهانی آتش از دل نقد جان دید
چو در آتش فتاده بود یارش
در آتش اوفتادن بود کارش
چه گویم من که چون دیوانه دل گشت
بسی دیوانگی بروی سجل گشت
در آن دیوانگی در دشت افتاد
چو گردون روز و شب در گشت افتاد
چو عشق از حد بشد با درد خود ساخت
حدیث ویس و رامین ورد خود ساخت
غم خود را بدانجا می فرو گفت
اگرچه قصه را بر نام او گفت
بصحرا روز و شب می گفت و می گشت
میان خاک و خون می خفت و می گشت
تو کار افتاده این ره نبودی
ز سر عاشقان آگه نبودی
چه می دانی که عاشق در چه کار است
که سجده گاه او بالای دار است
بباید کرد غسل از خون خویشت
که تا آن سجده گاه آرند پیشت