" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت عشق مجنون

چو مجنون درگه لیلی بدیدی
نبودی تاب آنش می دویدی
شدی چون زعفران آن رنگ رویش
سنان گشتی ز سر تا پای مویش
فتادی بر همه اعضاش لرزه
چو روباهی که بیند شیر شرزه
بدو گفتند ای در انقطاعی
نبیند هیچ کس چون تو شجاعی
نه تو بیمی ز شیر بیشه داری
نه هرگز از پلنگ اندیشه داری
بصحرا و میان کوه گردی
نترسی از همه عالم بمردی
چو آید درگه لیلی پدیدار
شوی زرد و بلرزی چون سپیدار
چنین گفت آنگهی مجنون پرغم
که آن کس کو نترسد از دو عالم
ببین بازوی شیر عشق چند است
که چون موریش در پای او فکندست
هر آن فوت که نقد هر نهاد است
به پیش زور دست عشق باد است
اگر تو مرد آئی این سخن را
تو باشی همنشین آن سرو بن را
چو عاشق بر محک آید پدیدار
شود معشوق جاویدش خریدار