" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت نابینا و شیخ نوری

مگر پوشیده چشمی بود در راه
که بگشاده زبان می گفت الله
چو نام حق از او بشنید نوری
به پیش او دوید از ناصبوری
بدو گفتا تو او را می چه دانی
و گردانی چرا زنده بمانی
بگفت این و چنان بی خویشتن شد
که گفتی جان مشتاقش ز تن شد
در آن سوزش بصحرا رفت ناگاه
نیستانی دروده بود در راه
چنان بر نیستان زد خویشتن را
که پاره پاره کرد از زخم تن را
بآخر از تنش از بس که خون شد
بزاری جان او با خون برون شد
نگه کردند او را کشته دیدند
همه جایش بخون آغشته دیدند
ز خون سینه آن کشته راه
نوشته بر سر هر نی که الله
چنین باید سماع نی شنودن
ز نی کشته شدن در خون غنودن
چو نام دوست بنیوشی چنین شو
به یک یک ذره بحری آتشین شو
تو گر در دوستی جان در نبازی
ترا آن دوستی باشد مجازی
اگر در عشق اهل راز باشی
ز صدق دوستی جانباز باشی