مگر بوالقاسم همدانی آنگاه
که از همدان برون افتاد ناگاه
سوی بتخانه آمد در نظاره
ستاده دید خلقی بر کناره
بر آتش دید دیگی پر ز روغن
که می جوشید چون دریای کف زن
زمانی بود ترسائی در آمد
بخدمت پیش آن بت در سر آمد
بپرسیدند از او کای سر فکنده
خدا را کیستی تو گفت بنده
بدو گفتند پس هدیه بنه زود
نهاد القصه هدیه رفت چون دود
یکی دیگر در آمد همچنان کرد
بدین ترتیب ده کس را روان کرد
بآخر دیگری در پیش آمد
قوی بی قوت و بی خویش آمد
نزار و خشک و زرد و لاغری بود
تو گفتی مرده ای بر بستری بود
بپرسیدند کآخر کیستی تو
که مرده گوئیا می زیستی تو
چنین گفت او که لختی پوستم من
خدای خویشتن را دوستم من
چو گفت او این سخن گفتند بنشین
خوشی بنشست بر کرسی زرین
بیاوردند آن روغن بیکبار
همی کردند بر فرقش نگونسار
ز دست دیگ روغن مرد مضطر
بپای افکند حالی کاسه سر
چو برخاست آن سیه کاسه زره زود
تمامش سوختند آنجایگه زود
که از خاکسترش گردی که باشد
بود درمان هر دردی که باشد
چو شیخ آن حال دید از دیر بگریخت
بسی با خود در آن قصه در آویخت
بدل می گفت کای مشغول بازی
چو ترسا دوستی آمد مجازی
برای دوستی جانباز آمد
اگر جان تو اهل راز آمد
تو هم در دوستی حق چنین باش
وگرنه با مخنث همنشین باش
چو او در دوستی بت چنین است
ترا گر دوستی حق یقین است
بترک جان بگو یا ترک دین کن
چو نتوانی چنان کردن چنین کن