" rel="stylesheet"/> "> ">

آغاز

پسر گفتش که این کاری بلند است
که داند تا علو عشق چند است
بقدر مایه برتر، می توان شد
بیک یک پایه بر سر می توان شد
چنان اوجی که دارد عشق جان سوز
کس آنجا کی رسد هرگز بیک روز
بدان شاخی که نرسد دستم آنجا
چرا دعوی بود پیوستم آنجا
خیال سحر نتوانم ز سر برد
مرا این کار می باید بسر برد
چو این می خواهدم دل چون کنم من
وگر خالی شود دل خون کنم من

جواب پدر

پدر گفتش که چیزی بایدت خواست
که آن با حضرت عزت بود راست
که گر لایق نباشد آنچه خواهی
ترا آن چیز نبود جز تباهی