ز عیسی آن یکی در خواست یک روز
که نام مهتر حقم در آموز
مسیحش گفت تو این را نشانی
چه خواهی آنچه با آن بر نیائی
بسی آن مرد سوگندانش بر داد
که می باید از این نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع زان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر می کرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکر کرد و آنجا روی آن دید
که از نام مهین جوید نشانی
کند از کهترین و جه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از چشمش زبانه
بزد یک پنجه و آن مرد را کشت
شکست از پنجه او مرد را پشت
بخورد آنگه بزاری آن زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
همان گو کاستخوان شیر نر بود
شد آنگه ز استخوان مرد پر زود
چو بشنید این سخن عیسی برآشفت
زبان بگشاد و با یاران چنین گفت
گر آنچ آنرا کسی نبود سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روا دار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدر خود نتوان از او خواست
تو گر شایستگی با خویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چو گر کار تو زاری ور دعایست
ولیکن کار او محض عطایست
چه علت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد سزاوار