" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت نمرود

مگر نمرود را چون هشتصد سال
برآمد تیره شد حالی بر او حال
اگر چه از تکبر پیل تن بود
ولی یک پشه او را راهزن بود
یقینش شد که چون انکار کردست
خدا این پشه را اغیار کردست
بابراهیم گفتا آشکار است
که اکنون گنج من بیش از هزار است
همه پر زر سرخ است و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر
که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی
خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارنده پاک
ز دل بر گیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را
بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش
خطاب آمد ز حضرت کای پیمبر
تو فارغ شو از او و رنج کم بر
که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این جوهر ایمان عطائی
که چون خواهیم و فرمانی در آید
ز ترسائی سلمانی بر آید
بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
چو کور از نقطه اسرار بودند
همه سر گشته چون پرگار بودند
چو کس را از دم آخر خبر نیست
از آن دم حصه جز خوف و خطر نیست