" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت ترسا با یزید

یکی ترسا میان بسته بزنار
به پیش با یزید آمد ز بازار
مسلمان گشت و کرد از شک کناره
پس آنگه کرد آن زنار پاره
چو ببرید آن مسلمان گشته زنار
بسی بگریست شیخ آن جایگه زار
یکی گفتش که شیخا چون فتادی
بگریه زآنکه هست این جای شادی
چنین گفت او که بر من گریه افتاد
که چون باشد روا کز بعد هفتاد
گشاید بند زنار از میانش
به یک دم سود گرداند زیانش
گر این زنار بندد بر میانم
چه سازم؟ چون کنم؟ گریان از آنم
گر آن زنار کاین دم کرد پاره
به بندد دیگری را چیست چاره
اگر زنار بگسستن خطا نیست
چرا زنار بر بستن روا نیست
هزاران زهره و دل آب و خونست
که تا بیرون شو این کار چونست
گر اینجا هیچ قدری داشتی جان
نبودی موت انسان قتل حیوان
اگر سر تا بگردون بر فرازی
و گر خود را وطن در چاه سازی
و گر سر بشکنی ور سرکشی باز
نه انجامت بگردد زان نه آغاز
ترا گر بی سری ور سر فرازی
بیک نرخ آیدم در بی نیازی