" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت ایوب

چنین نقل است کایوب پیمبر
که عمری در بلائی بود مضطر
هم از گرگان دنیا رنج دیده
هم از کرمان بسی سختی کشیده
در آمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه می باشی بنال از جان غمناک
که گر باشد ترا هر دم هلاکی
از آن حق را نباشد هیچ باکی
اگر عمری صبوری پیش آری
نه کز حق این صبوری بیش داری
چنان تقدیر گردانست پر گار
زوی کس نیست یک نقطه خبردار
نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم