" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت موسی

بموسی گفت حق کای مرد اسرار
چو تنها می نشینی دل نگهدار
و گر با خلق باشی مهربان باش
در آن ساعت نگهدار زبان باش
و گر در ره روی سر پیش میدار
نظر در پیش پای خویش میدار
و گر ده سفره پیش آرند خلقت
نگه میدار آنجا نیز حلقت
چو تو بس ناتمام و ناتمامی
میان در بسته از بهر طعامی
چنان کان طفل حیران می درآید
به رزقش شیر پستان می فزاید
همی کان طفل را تقدیر کردند
برزقش در دو پستان شیر کردند
چو با تو رزق دائم هم بر افتاد
چرا این خلق در یکدیگر افتاد
همه سوداست ای سودائی آخر
همه سودا چه می پیمائی آخر
اگر تو عاقلی سودا بینداز
تو امروزی غم فردا بینداز