" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت مؤذن و دیوانه

خوش آوازی ز خیل نیکخواهان
مؤذن بود در شهر سپاهان
در آن شهر از بزرگی گنبدی بود
که سر بر گنبد گردنده می سود
بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز
نماز فرض را می داد آواز
یکی دیوانه ای می رفت در راه
یکی پرسید از او کای مرد آگاه
چه می گوید بر این گنبد مؤذن
جوابش داد آن مجنون محسن
که این جوز است از سر تا قدم پوست
که می افشاند او بر گنبد ای دوست
چو او از صدق معنی می نجنبد
یقین میدان که چون جوز است و گنبد
تو همچون جوز از غفلت که داری
نود نه نام بر حق می شماری
چو در تو هیچ نامی را اثر نیست
ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست
ترا پس زین شمردن چیست مقصود
که چه عابد شماری تو چه معبود
چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران
تو هم مشمر بر او چون صرفه کاران
چو نام خویشتن حق بی نشان کرد
چگونه یاد او هرگز توان کرد
چو نتوانی ز کنه او نفس زد
نمی باید نفس از هیچ کس زد