چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که رفتم پیش پیر عالم افروز
خموشش یافتم دائم بغایت
فرو رفته به بحری بی نهایت
بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر
زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسنده قال
بجز حق هیچ دانی زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم
ولی آن چیز کان حق الیقین است
به نتوان گفت خاموشیم زین است
چو نتوان گفت چندبن یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از چیست
نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش می توان بودن زمانی
چنین کاری عجب در راه زان بود
که معشوقی بغایت دلستان بود
یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست
میان عاشق و معشوق حالیست
که گفتن شرح آن لایق بما نیست
اگر تو در فصیحی لال گردی
سزدگر گرد شرح حال گردی
چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق
که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی
نیاید عاشقی بسته ز معشوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمال آن چنان در روز بازار
ز سوز عاشقان آید پدیدار
چو معشوق است عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش
اگر معشوق خواهد شد بعیوق
نبینی هیچ عاشق غیر معشوق
چو معشوق است خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز
اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دو جهان نیز
اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را