براه بادیه گفت آن یگانه
دو جوی آب سیه دیدم روانه
شدم در پی روان تا آن چه آبست
که چندانیش در رفتن شتابست
بآخر چون بر سنگی رسیدم
بخاک ابلیس را افتاده دیدم
دو چشمش همچو ابر خون فشان بود
ز هر چشمیش جوئی خون روان بود
چو باران می گریست و زار می گفت
پیاپی این سخن هموار می گفت
که این قصه نه زآن روی چو ماهست
ولی زان که گلیم من سیاهست
نمی خواهند طاعت کردن من
کنند آنگه گنه در گردن من
چنین کاری کرا افتاد هرگز
ندارد مثل این کس یاد هرگز