" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت دزدی که دستش را بریدند

ببریدند دزدی را مگر دست
نزد دم دست خود بگرفت و برجست
بدو گفتند ای محنت رسیده
چه خواهی کرد این دست بریده
چنین گفت او که نام دوستی خاص
بر آنجا کرده بودم نقش ز اخلاص
کنون تا زنده ام اینم تمامست
که بی این زندگی بر من حرامست
ز دستم گرچه قسمم جز الم نیست
چو بر دستست نام دوست غم نیست
چو ابلیس لعین اسرار دان بود
اگر سجده نمی کرد او از آن بود
ز خلق و خود دریغش آمد آن راز
نکرد آن سجده دعوی کرد آغاز
که تا هم او و هم خلق جهان هم
نبینند آن در و آن آستان هم
که تا نوری از آن در پرده عز
نگردد از نظر آلوده هرگز