" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت شبلی

چو شبلی را زیادت گشت شورش
فرو بستند در قیدی بزورش
گروهی پیش او رفتند ناگاه
بنظاره باستادند در راه
بدیشان گفت شبلی سخن ساز
که چه قومید بر گوئیدم این راز
همه گفتند خیل دوستانیم
که ره جز دوستی تو ندانیم
چو بشنید این سخن شبلی زیاران
بر ایشان کرد حالی سنگ باران
همه یاران او چون سنگ دیدند
ز بیم سنگ از پیشش رمیدند
زبان بگشاد شبلی گفت آنگاه
که ای جمله بهم کذاب و گمراه
چو لاف از دوستیتان بود با من
نبودید ای خسیسان پاک دامن
که بگریزد ز زخم دوست آخر
که زخم او نه رحم اوست آخر؟
چو زخم دوست دید ابلیس نگریخت
ولی از زخم او صد مرهم آمیخت
ز حق زان مهل جست او تا قیامت
که تا آن زخم او ماند تمامت
بجان بپذیر هر زخمی که او زد
که گر او زخم بر جان زد نکو زد
اگر یک ذره عشق آید پدیدار
بصد جان زخم را گردی خریدار
تو پنداری که زخمش رایگانست
هزاران ساله طاعت نرخ آنست
هزاران ساله گر چه طاعتش بود
بهای لعنت یک ساعتش بود
قوی شایسته باشی در جدائی
اگر گویند توما را نشائی
عزیزا قصه ابلیس بشنو
زمانی ترک کن تلبیس بشنو
گر این مردی ترا بودی زمانی
ز تو زنده شدی هر دم جهانی
اگر چه رانده و ملعون راهست
همیشه در حضور پادشاه است
چو لعنت می کنی او را شب و روز
از او باری مسلمانی در آموز