" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت موسی و ابلیس

شبی موسی مگر می رفت بر طور
به پیش او رسید ابلیس از دور
چنین گفت آن لعین را کای همه دم
چرا سجده نکردی پیش آدم
لعینش گفت ا ی مقبول حضرت
شدم بی علتی مردود قدرت
اگر بودی در آن سجده مرا راه
کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
ولی چون حق تعالی اینچنین خواست
که کژ گویم نیامد جز چنین راست
کلیمش گفت ای افتاده در بند
بود هرگز ترا یاد خداوند
لعینش گفت چون من مهربانی
فراموشش کند هرگز زمانی
همی چندانکه او را کینه بیش است
مرا مهرش درون سینه بیش است
بلعنت گر چه از درگاه دور است
ولی از قول موسی در حضور است
اگر چه کرد لعنت دلفروزش
از آن لعنت زیادت گشت سوزش
چو شیطان اینچنین گرمست در راه
تو چونی ای پسر در عشق دلخواه
اگر تو جادوئی می خواهی امروز
بلعنت شاد شو ورنه میآموز
ببین تا چند گه هاروت و ماروت
بمانده سرنگون بی آب و بی قوت
در آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خویش مأیوس
چو ایشانند استاد زمانه
شده در جادوئی هر دو یگانه
چو نتوانند خود را کرد آزاد
کسی زان علم هرگز چون شود شاد
اگر تو جادوی داری جهانی
عصائی بس نهنگش در زمانی
چو چندان سحر گم شد در عصائی
نگردد گم در او جز ناسزائی
ترا در سینه شیطانی است پیوست
که گردد زارزوی جادوی مست
اگر شیطان تو گردد مسلمان
شود سحر تو فقه و کفر ایمان
ز اهل خلد گردی جاودانه
کند شیطان سجودت بی بهانه
بیان کردم کنون سحر حلالت
کز این سحرست جاودان کمالت
چو گرد اینچنین سحری توان گشت
چنین باید شدن نه آنچنان گشت