مگر بهلول چوبی داشت در دست
که بر هر گور می زد تا که بشکست
بدو گفتند ای مرد پر آشوب
چرا این گورها را می زنی چوب
چنین گفت او که این قومی که رفتند
دروغ بی عدد گفتند و خفتند
گه این گفتی سرای و منظر من
گه آن گفتی که اسباب و زر من
گه این گفتی که اینک کشت و خرمم
گه آن گفتی که اینک باغ و برمم
خدا گفت این همه دعوی روا نیست
که میراث من است آن شما نیست
چو ایشان جمله آن خویش گفتند
شدند و ترک جان خویش گفتند
از اینشان می زیم من بی خور و خواب
که بودند این همه یک مشت کذاب
چو انجام همه بگذاشتن بود
کجا دیدند از آن پنداشتن سود
کسی جمع چنان چیزی چرا کرد
که باید در پشیمانی رها کرد
چرا در عالمی بندی دلت را
که آخر خشت خواهد زد گلت را
دو در دارد جهان همچون رباطی
از این در تا بدان در چون صراطی
بر آن ره گر نخواهی رفت هشیار
فرو افتی بدوزخ سر نگونسار
زمین را گر بیفتد سایه گاهی
کند تاریک مه را در سیاهی
اگر چه نیک روشن چشم ماهست
به پیش آن زمین آب سیاهست
زمین را چون عمل با ماه اینست
چه سازد آنکه او غرق زمین است
به یک دم چون چنان نوری سیه کرد
بعمری هم ترا داند تبه کرد
تبه گشتی و روی آن ندارد
که به گردی چو این امکان ندارد
نگونساری تو بیرون ز پیش است
که جانت را همه آفت ز خویش است
ترا کاری که از وی بیم جانست
بدست خویش کر دستی عیانست