نجوم نیک می دانست آن شاه
شد آگه کو فلان ساعت فلان ماه
شود بیچاره در دست بلائی
بکرد القصه او از سنگ جائی
چو کرد از سنگ خارا خانه ای راست
نگهدارنده بسیار در خواست
چو در خانه شد آنرا روزنی دید
ز روزن خانه را چون روشنی دید
بدست خویش روزن کرد مد روس
که تا در خانه تنها ماند و محبوس
نبودش هیچ ره سر گشته آمد
بآخر تا که دم زد کشته آمد
در آویزی بده انگشت ار خویش
نیاری شد یکی انگشت از پیش
اگر خواهی که پیش افتی بیک گام
بترک خود بباید گفت ناکام
تو گر ترک خود و عالم نگوئی
چو مرگ آید نگوئی هم بگوئی
چو باقی نیست خفت و خورد آخر
چو مرگ آید چه خواهی کرد آخر