" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت شقیق بلخی

شقیق بلخی آن شیخ مدرس
مگر می گفت در بغداد مجلس
سخنها در توکل پاک می گفت
برفعت برتر از افلاک می گفت
بمردم گفت در باب توکل
قوی باشید و مندیشید از ذل
که من در بادیه دلشاد رفتم
توکل کردم و آزاد رفتم
ز مال و ملک با من یک درم بود
که آن در جیب من با من بهم بود
در آمد شد چو دل در غیب دارم
هنوز آن یک درم در جیب دارم
بکعبه رفتم و باز آمدم شاد
که سوی آن درم حاجت نیفتاد
جوانی گرم رو از جای برخاست
بدو گفتا که بشنو یک سخن راست
در آن کان درم بستی تو در جیب
کجا بود اعتماد جانت بر غیب
کجا بود این توکل آن زمانت
که افکند آن درم در صد گمانت
تو آن ساعت مگر مؤمن نبودی
و گر بودی بر او ایمن نبودی
شقیق آن حرف چون بشنود از وی
بمنبر بر فرو لرزید از وی
بداد انصاف کین حجت عیانست
چه گویم حق بدست این جوانست
در این دیوان درم در می نگنجد
که موئی نیز هم در می نگنجد
بسی خون خورد آن سر گشته او
کنون چون شد بزاری کشته او
رها کن در میان خاک و خونش
که گلگونه چنین باید کنونش
عجب کارا که آن درویش سازد
که گلگونه ز خون خویش سازد
عجب کارا که تا مرده نگردد
بر او یک پیرهن پرده نگردد