" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت دیوانه گریان

یکی دیوانه می بگریست بسیار
کسی گفتش چرا گرئی چنین زار
بگریه گفت از آنم خون فشانی
که تا دل سوزدش بر من زمانی
یکی گفتش که او را دل نباشد
کسی گر گوید این عاقل نباشد
جوابش داد آن دیوانه پیشه
که او دارد همه دلها همیشه
همه دلها چو او دارد شگرفست
چگونه دل ندارد این چه حرفست
همه چیزی که اینجا هست از آنجاست
بدو نیک و بلند و پست از آنجاست
پس این دلهای ما ز آنجا بود نیز
دل تنها نمی گویم همه چیز
ترا گر خیر و شر آمد دو آیت
از آن جا می توان کردن روایت
ببین تا خاک جبریل از چه خون کرد
که قوم سامری را سرنگون کرد
ولی چون باد از او در مریم آمد
ز روح الله حیات عالم آمد
بدان اینجا که خیر و شر از آنجاست
اگر نفع است و گر ضراست از آنجاست
تو زانی بیخبر از قدس پاکی
که اندر تنگنای آب و خاکی
اگر تو زین خراب آزاد گردی
چو گنجی در خراب آباد گردی
همین جا گر چه از تن خسته باشی
بدل باری بحق پیوسته باشی