مگر یک روز در بازار بغداد
بغایت آتش سوزنده افتاد
فغان برخاست از مردم بیکبار
وز آن آتش قیامت شد پدیدار
به ره در پیره زالی مبتلائی
عصا در دست می آمد ز جائی
کسی گفتش مرو دیوانه ای تو
که افتاد آتشی در خانه تو
زنش گفتا توئی دیوانه تن زن
که حق هرگز نسوزد خانه من
بآخر سوخت چون آتش جهانی
نبود آن زال را ز آتش زیانی
بدو گفتند هان ای زال دمساز
بگو کز چه بدانستی تو این راز
چنین گفت آنگه آن زال فرو تن
که یا خانه بسوزد یا دل من
چو سوخت از غم دل دیوانه ام را
نخواهد سوخت آخر خانه ام را