چو سنگ و آهن افتادند در کار
ز هر دو آتشی آمد پدیدار
در آمد سوخته کز سوز می زیست
زبان بگشاد آتش گفت او کیست
جوابش داد آنجا سوخته باز
که هست این آشنا و یار دمساز
پس آتش گفت کارم روشنائی است
تو تاریکی ترا چه آشنائی است
جوابش گفت حالی سوخته خوش
که تاریک از که ام الا ز آتش
مرا تو سوختی در روشنائی
کنون گوئی نداری آشنائی
چنین چون سوخته من از توام زار
بلطف این سوخته خود را نکودار
چو صدق سوخته بشناخت آتش
ز عالم دست با او کرد در کش
و گر تو نیز زین غم برفروزی
چو اینجا سوختی آنجا نسوزی
شریعت گفت چون برخیزی از راه
منه در گور خشت پخته آنگاه
که خشت پخته گر چه از زمین زاد
ولیکن هست خشتی آتشین زاد
چو خشت پخته خشت آتشین است
نشاید گور آن را کاهل دین است
چو شرعت آنقدر جایز ندارد
برای آتشت هرگز ندارد
چراغی گر بچشم آید چمن را
کند پژمرده حالی یاسمن را
چراغی کز در حق نازنین است
مثالش چون چراغ یاسمین است
اگر چه در مشقت می بود زیست
ز ما نازکتر و بیچاره تر کیست
اگر برگ گلی افتد بما بر
ز ما کس را نه بینی بینواتر