پسر گفتش گرت از چاه عار است
که حب جاه مطلوب کبار است
که چشم از منصب و از جاه برتافت
کرا دیدی که او از جاه سر تافت
ندیدی آنکه یوسف از بن چاه
به تخت سلطنت افتاد و در جاه
ندیدم در زمانه آدمیزاد
ز حب مال و حب جاه آزاد
ز هر نوع آزمودم من بسی را
که چون گلشن نشد گلخن کسی را
گر این هر دو کسی را گشت یکسان
بود آن شخص حیوانی نه انسان
ولی چون آدمی ذوعقل باشد
به سوی عز و جاهش نقل باشد
نه عیسی بر فلک رفته است از جاه
فرشته دائم از جهل است در چاه
پدر گفتش در این شوریده زندان
بطاعت میتوان شد از بلندان
اگر خواهی بلندی برتر از ماه
تو آن از طاعتی یابی نه از جاه
پیمبر گفت کاخر وصف مستور
که آن از مغز صدیقان شود دور
بلاشک حب جاه و حب مال است
ترا این جاه جستن بس وبال است
اگرچه در ره حق خاص خاصی
شوی گر جاه یابی مرد عاصی
چنان از تو برآرد جاه دودی
که نبود از تدارک هیچ سودی