مگر یک روز سنجر شاه عالی
بر عباسه آمد جای خالی
نیامد کار آن با کار این راست
چو لختی پیش او بنشست برخاست
کسی گفتش چرا خاموش بودی
که نه گفتی حدیث و نه شنودی
جوابش داد پس عباسه آنگاه
که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه
جهانی پر ز شاخ تند دیدم
بدستم داسکی بس کند دیدم
بدان داسک نیارستم درودن
ندیدم چاره جز خاموش بودن
تو گر از جاه دنیا شادمانی
ز جاه آخرت محروم مانی
چو گرد تو درآید مال و جاهت
شود مال تو ما رو جاه چاهت
دل تو چیست موسی نفس فرعون
چو طشت آتش این دنیا بصد لون
اگر جبریل فرماید بود خوش
ز موسی دست آوردن بآتش
ولی گوینده گر فرعون باشد
عذاب آتشت صد لون باشد
که گر در طاعتی ور در گناهی
دهد هر عضو تو بر تو گواهی
نه کفر آنجا و نه ایمانت باشد
کز اینجا آن چه بردی آنت باشد
همان دروی که اینجا کشته باشی
همان پوشی که اینجا رشته باشی
ترا آنجا زیان و سود با تو
همان باشد که اینجا بود با تو
نیابی شادی ای درویش آنجا
مگر شادی بری با خویش زینجا
اگر در زهر و گر در نوش میری
همان بار خود اندر دوش گیری
چو یک یک ذره عالم حجابست
تو را گر ذره ای باشد حسابست
قدم بر جای و سر گردان چو پرگار
گر آنجانی مکن بگذر سبکبار