" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت درخواست موسی از خداوند

بحق گفتا کلیم عالم آرای
کسیم از دوستان خویش بنمای
که تا روشن شود چشمم برویش
که دل می سوزم در آرزویش
خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدقی در فلان وادی است مردی
که او از خاصگان درگه ما است
شبانروزی سلوکش در ره ما است
روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار
نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در
هزاران مور و زنبور و مگس نیز
بر او گرد آمده از پیش و پس نیز
سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی میل در خواه
بدو گفت ای نبی الله بشتاب
مرا از کوزه ای ده شربت آب
چو موسی از پی کوزه روان شد
به یک دم از تن آن تشنه جان شد
چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک
کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس گور او کند راست
چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو کرده سیرش
به جوش آمد دل موسی از آن درد
بسی دردش زیادت شد از آن مرد
زبان بگشاد کای داننده راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز
جگر تشنه چو آبی آرزو خواست
بمرد و نامدش آن آرزو راست
شکم بدریده و دل تشنه جان داد
بدین زاری کسی هرگز نشان داد
کجا سررشته این سر توان یافت
که سر تو نه دل دید و نه جان یافت
بگوش جان ز حق آمد خطابش
که چون هر بار ما دادیم آبش
همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار
لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست
کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار
چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا می خواست چیزی
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره
بعز عز ما گر قدر موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی
عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او
سخن با او چو در جان و دل آمد
سخن آنجا ز دنیا مشکل آمد
چو نتواند کسی بر جان قدم زد
بمردی بر کسی نتوان رقم زد
فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیر است چرخی کرده گردان
بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد
چو در خود می کشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد
چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سکان سپهرت
کجا لایق بود در قدس و پاکی
کرام الکاتبین را جرم خاکی
جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست
نه هر جانی بدان سر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد
که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان از این سر با سر آید