مگر چون رابعه صاحب مقامی
نخورده بود یک هفته طعامی
در آن یک هفته او از پای ننشست
صلوة و صوم بودش کار پیوست
چو گرسنگی بزیر پایش آورد
شکستی سخت در اعضایش آورد
بکی مستوره بودش در حوالی
طعامش کاسه ای آورد حالی
مگر شد رابعه در درد و داغی
که تا در گیرد از جائی چراغی
چو باز آمد مگر یک گربه ناگاه
فکنده بود پست آن کاسه در راه
دگر باره برفت از بهر کوزه
که بگشاید بآب صرف روزه
چو باز آمد بمرده بد چراغش
ز سوز آن چو شمعی شد دماغش
بتاریکی بلب او برد کوزه
که تا بگشاید آن دل تنگ روزه
بیفتاد آن زمانش کوزه از دست
جگر تشنه بماند و کوزه بشکست
ز دل آهی برآورد آن جگرسوز
که گفتی گشت عالم آتش افروز
بصد سرگشتگی میگفت الهی
از این بیچاره مسکین چه خواهی
فکندی در پریشانی مرا تو
بخون در چند گردانی مرا تو
خطاب آمد که گر این لحظه خواهی
بتو بخشیم از مه تا بماهی
ولی اندوه چندین ساله خویش
ز دل بیرون بریمت این بیندیش
که اندوه من و دنیای محتال
نیاید راست در یک دل بصد سال
گرت اندوه ما باید همیشه
مدامت ترک دنیا باد پیشه
ترا تا هست این یک روی آن نیست
که اندوه الهی رایگان نیست