یکی پیر بخاری بود در راه
مخنث پیشه ای را دید ناگاه
چو او را دید تر دامن بعالم
کشید از ننگ او دامن فراهم
مخنث گفت ای مرد بخارا
نشد نقد من و تو آشکارا
مشو امروز نقدت را خریدار
که فردا نقدها گردد پدیدار
چو مقبولی و مردودی عیان نیست
ترا از خویش سود از من زیان نیست
چو تو کوری خود میبینی امروز
چرا دامن ز من درچینی امروز
ولی امروز میباید مقامت
که تا فردا رسد خطی بنامت
چو بشنود این سخن آن مرد از وی
بخاک افتاد دل پردرد از وی
دلا امروز نقد تو که دیدست
که روی از وی بظاهر درکشیدست
تفحص گر کنی از نقد جانت
تحیر بیش گردد هر زمانت
بفرمان رو چو داری اختیاری
دگر با هیچ کارت نیست کاری
از اینجا گر نکو ور بد برندت
چو بیخود آمدی بیخود برندت