به غزالی مگر گفتند جمعی
که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی
بترسید و درون خانه بنشست
که تا خود روزگارش چون دهد دست
چو در خانه نشستن گشت بسیار
دلش بگرفت از خانه بیکبار
یکی شوریده ای بودی ز کوشهد
که کوشهدیش خواندندی درآن عهد
کسی نزدیک کوشهدی فرستاد
که ای در راه حق داننده استاد
ز بیم ملحدی در خانه ماندم
اگر عاقل بدم دیوانه ماندم
چه فرمائی مرا تا آن کنم من
مگر این درد را درمان کنم من
از آن پیغام کوشهدی برآشفت
بدان پیغام آرنده چنین گفت
امام و خواجه را گو ای ز ره دور
چو حق را تو نه همرازی نه دستور
چو حق می کرد در اول پدیدت
نپرسید از تو چون میآفریدت
بمرگت هم نپرسد از تو هیچی
تو خوش میباش حالی چند پیچی
چو بی تو آوریدت در میانه
ترا بی تو برد هم بر کرانه
چو غزالی شنید این شیوه پیغام
دلش خوش گشت و بیرون جست از دام
تو را چون اختیار سابقت نیست
بحال و کار حکم خاتمت نیست
چو راهت نیست در ملک الهی
چنان نبود که تو خواهی چه خواهی