" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت دعاگو و دیوانه

دعا میکرد آن داننده دین
جهانی خلق میگفتند آمین
یکی دیوانه گفت آمین چه باشد
من آگه نیستم تا این چه باشد
بدو گفتند آمین آن بود راست
کامام و خواجه از حق هرچه درخواست
چنان باد و چنان باد و چنان باد
زبان بگشاد آن مجنون بفریاد
که نبود آنچنان و آنچنان هیچ
کامام و خواجه خواهد چند از این پیچ
ولیکن جز چنان نبود کم و بیش
که حق خواهد چه می خواهید از خویش
گرت چیزی نخواهد بود روزی
نباشد روزیت جز سینه سوزی
اگر او خواهدت کاری برآید
وگر نه از گلت خاری برآید