یکی دیوانه بودی بر سر راه
نشسته بر سر خاکستر آنگاه
زمانی اشک چون گوهر فشاندی
زمانی نیز خاکستر فشاندی
یکی گفت ای بخاکستر گرفتار
چرا پیوسته می گریی چنین زار
چنین گفت او که پرشور است جانم
چو شمعی غرقه اندر اشک از آنم
که حق را بایدم بی غیر و بی پیچ
ولی حق را نمی باید مرا هیچ