" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت مناجات دیوانه

بصحرا در یکی دیوانه بودی
که چون دیوانگیش اندر ربودی
بسوی آسمان کردی نگاهی
چنین گفتی بدرد دل کالهی
ترا گر دوستداری نیست پیشه
ولی من دوستت دارم همیشه
مرا ار تو نمی داری بسی دوست
بجز تو من نمی دارم کسی دوست
چگونه گویمت ای عالم افروز
که یک دم دوستی از من درآموز
چنان سری که هر دم صد جهان جمع
ز شوق او چو پروانه است با شمع
اگر چه نه بعلت میتوان یافت
ولیکن هم بدولت می توان یافت
اگر یک ذره دولت کارگر شد
بسوی آفتابت راهبر شد