" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت دیوانه و تابوت

یکی تابوت می بردند بر دست
بدید از دور آن دیوانه مست
یکی را گفت این مرده که بودست
که ناگه شیر مرگش در ربودست
بدو گفتند ای مجنون پرشور
جوانی بود کشتی گیر و پر زور
بدیشان گفت آن مجنون که برنا
اگر چه بود در کشتی توانا
و لیکن می ندانست آن جگرسوز
که ناگه با که شد در کشتی امروز
حریفی بس تواناش اوفتادست
بقوت بی محاباش اوفتادست
چنان در خاکش افکندست و در خون
که دیگر برنخواهد خاست اکنون
ولی الحمدالله می توان کرد
که جائی اوفتادست این جوان مرد
که آنجا زیستن جان دادن آمد
به آمد جمله در فتادن آمد
چو چاره نیست ز افتادن کسی را
بدین دریا در افتادن کسی را
تو گر اینجا نیفتی جان نداری
که در برخاستن ایمان نداری
خوش آمد عالمت افراختی بال
فرو بردی بدین مردار چنگال
تو این ده نه گرفتی نه خریدی
چنان انگار کین ده را ندیدی
نباید هیچ عاقل را جهانی
که بر مردم سر آید در زمانی
چرا جانت بعالم باز بستست
که این عالم به یک دم باز بستست
جهان آنست گر تو مرد آنی
شوی آنجا که هستی آن جهانی